اگه خوناشام بشه
دازای :
باد سرد شبانه لای موهات پیچیده و تاریکی همهجا رو گرفته. از آخرین دیدار با دازای، حسی سنگین توی قلبت افتاده… چیزی توی نگاهش تغییر کرده بود. یه جور عطش، یه برق خطرناک. اما با تمام ترست، بازم دلت براش تنگ شده بود...
قدمهاتو سریعتر میکنی، و یهو… همون صدای آشنا....
+ دنبال من میگشتی؟
*سایهای از پشتت بیرون میاد و قبل از اینکه بتونی چیزی بگی.. بازوهات بین آغوش سردش گیر میکنه..چشماش...دیگه اون قهوه ای قشنگ نبود..
قرمز ـ نه از عصبانیت، بلکه از گرسنگی...
+نمیخواستم اینجوری ببینیم… ولی دیگه نمیتونم جلو خودمو بگیرم....
_د..دازای سان..لطفا... این شما نیستی-
صدای نفسهاش کنار گوشت میلرزه...
بدنش گرمه، ولی لحنش سرد و لرزون
. دستاش پشت کمرت قفل میشه و تو… با ترسی قاطی با هیجان، فقط اسمش رو زمزمه میکنی.
_دازای سان..… شما… خونآشام شدید....؟
لبخند محوی میزنه، خطرناکتر از همیشه...
+آره... و تنها چیزی که الان میخوام… تویی...
لبهاش فقط یه سانتیمتر با گردنت فاصله داشتن. نفست سنگین شده...
حس میکنی قلبت هر لحظه ممکنه بترکه. ولی به طرز عجیبی، ترسی نداشتی..
حتی… دلت میخواست اون بوسه سرد و مرگبارو حس کنی..
+بذار فقط یه بار… فقط امشب..
نفسش به پوستت میخوره و درست همون لحظه، لبهاش پوستت رو لمس میکنن...
اما نه برای خون… برای بوسهای....شاید اخرین بوس.ه ای که میتونستی حسش کنی..
اون لحظه بود که عشقشو از عمق قبلش حس کردی..عشقی حتی شهوت خونخواریش نمیدونست از بین ببرتش..
صدایی لرزون و پشیمون در گوشت زمزمه کرد:+...تو تنها چیزی هستی که هنوز مزه زندگی رو بهم میده... بذار این گناه رو با تو مرتکب شم.....
دستش با لرزش آرومی پوست گردنتو لمس کرد، لبهاش نزدیکتر شدن..و بعدش...کنترلشو از دست داد.. اون حس خفیف اما عمیق...
گاز گرفتنش شبیه درد نبود.
شبیه بلعیده شدن بود.
انگار بخشی از وجودتو میخواست، نه فقط خونتو...
اشکات از اون درد و کلماتش سرازیر شد..دیگه همهچی تار شده. فقط توی آغوش اون غرق شدی. نه میدونی فردا هست یا نه..فقط مطمئنی که امشب، شبیه هیچ شب دیگهای نیست…...
باد سرد شبانه لای موهات پیچیده و تاریکی همهجا رو گرفته. از آخرین دیدار با دازای، حسی سنگین توی قلبت افتاده… چیزی توی نگاهش تغییر کرده بود. یه جور عطش، یه برق خطرناک. اما با تمام ترست، بازم دلت براش تنگ شده بود...
قدمهاتو سریعتر میکنی، و یهو… همون صدای آشنا....
+ دنبال من میگشتی؟
*سایهای از پشتت بیرون میاد و قبل از اینکه بتونی چیزی بگی.. بازوهات بین آغوش سردش گیر میکنه..چشماش...دیگه اون قهوه ای قشنگ نبود..
قرمز ـ نه از عصبانیت، بلکه از گرسنگی...
+نمیخواستم اینجوری ببینیم… ولی دیگه نمیتونم جلو خودمو بگیرم....
_د..دازای سان..لطفا... این شما نیستی-
صدای نفسهاش کنار گوشت میلرزه...
بدنش گرمه، ولی لحنش سرد و لرزون
. دستاش پشت کمرت قفل میشه و تو… با ترسی قاطی با هیجان، فقط اسمش رو زمزمه میکنی.
_دازای سان..… شما… خونآشام شدید....؟
لبخند محوی میزنه، خطرناکتر از همیشه...
+آره... و تنها چیزی که الان میخوام… تویی...
لبهاش فقط یه سانتیمتر با گردنت فاصله داشتن. نفست سنگین شده...
حس میکنی قلبت هر لحظه ممکنه بترکه. ولی به طرز عجیبی، ترسی نداشتی..
حتی… دلت میخواست اون بوسه سرد و مرگبارو حس کنی..
+بذار فقط یه بار… فقط امشب..
نفسش به پوستت میخوره و درست همون لحظه، لبهاش پوستت رو لمس میکنن...
اما نه برای خون… برای بوسهای....شاید اخرین بوس.ه ای که میتونستی حسش کنی..
اون لحظه بود که عشقشو از عمق قبلش حس کردی..عشقی حتی شهوت خونخواریش نمیدونست از بین ببرتش..
صدایی لرزون و پشیمون در گوشت زمزمه کرد:+...تو تنها چیزی هستی که هنوز مزه زندگی رو بهم میده... بذار این گناه رو با تو مرتکب شم.....
دستش با لرزش آرومی پوست گردنتو لمس کرد، لبهاش نزدیکتر شدن..و بعدش...کنترلشو از دست داد.. اون حس خفیف اما عمیق...
گاز گرفتنش شبیه درد نبود.
شبیه بلعیده شدن بود.
انگار بخشی از وجودتو میخواست، نه فقط خونتو...
اشکات از اون درد و کلماتش سرازیر شد..دیگه همهچی تار شده. فقط توی آغوش اون غرق شدی. نه میدونی فردا هست یا نه..فقط مطمئنی که امشب، شبیه هیچ شب دیگهای نیست…...
- ۳.۲k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط